عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

روزهای من

سلام به همه دوستای مثل خودم کوچولو: من و مامانی هر روز باید بریم تو اتاقم و کلی کتاب بخونیم .البته مامان جون برام میخونه و من هم تکرار میکنم . تازه کلی از کتابهامو حفظم و از رو شکلهاشون داستان رو تعریف میکنم . از شعرها که نگو و نپرس تند تر از مامانی میخونم و مامان رو خوشحال میکنم . از ماشین بازی و خونه سازی که کم نمیارم . بعضی وقتها مامان میگه عرشیا لطفاً بسه. اسباب بازیهاتو جمع کن . منهم میگم لطفاً بسه نیست!!!!! مامان بد من عرشیا نیستم آقای پلیسم الان تورو جریمه میکنم میبرم زندان.بعد هم یه برگه جریمه مینویسم و به مامان میدم. در طول روز کلی مامانی جریمه میشه . اما وقتی میبینم واقعاً مامانی خسته شده میرم و بوسش میدم میگم . عرشیا چه پ...
29 دی 1392

مامان شب یلدا رو بیار دیگه...

مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم : هندونه بیار قاچ کنم       لپتو بیار ماچ کنم خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه  مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به م...
3 دی 1392
1